Monday, October 19, 2009

یه وقت‌هایی چیزی می‌‌بینی‌ که خیلی‌ ناراحت می‌شی‌.‌
یه وقت‌هایی باید تنها بود که چراغ‌ها رو روشن کنی‌، با عینک بیفتی روی تختت، چشم‌هات رو ببندی و به هیچی‌ فکر نکنی‌.
یه وقت‌هایی هم باید سعی‌ کنی‌ خودت رو درست کنی‌.
یه وقت‌هایی هم می‌تونی‌ خودت‌ رو از همه پنهان کنی‌.

Wednesday, October 14, 2009

اینکه می‌گن آسمون همه جای دنیا یه رنگه، کاملن دروغه. من خودم به همه شما شخصن تضمین می‌دم.

Tuesday, October 6, 2009

من هیچ انتظاری نداشتم که تو واقعن کاری که گفتم رو کامل و درست انجام بدی. ولی‌ وقتی‌ او‌ن کتاب رو گشتی و منو صدا کردی که بهت کمک کنم و تا آخرش خواندی، کافی بود. من انتظار نداشتم بیایی کامل و دقیق بگی‌ چرا. همین که رفتی‌ دنبالش، همین که حرف منو گوش دادی، کلی‌ چیز یاد گرفتی. امیدوارم که به راستی چیزی یاد گرفته‌ باشی‌ و کار من تاثیر زیادی توی زندگیت بگذاره.
دوست دارم برای تو بنویسم و اینجا بگذارم، که شاید ۱۰ سال دیگه از اینجا رد شدی،‌ بخوانیش‌. یاد امروز کنی‌ و یادت بیاد که از من پرسیدی "به نظرت من خوشگلم؟". توی دلت بخندی و‌ بگی‌ یه روزی فرهنگی‌ بود که منو از ته دل‌ دوست داشت.

Sunday, September 27, 2009

Wednesday, September 23, 2009

Thursday, September 10, 2009

به عنوانِ کسی که از بچگی فکر می‌کرد، هر وقت پیر بشه نه موهاش می‌ریزه و نه سفید می‌شه. دیدن دوتا تار مو، روی کیبورد، زجر آوره. حتی اگه به عقب رفتن موهاش توجه نکنه.
امروز داشتم فکر می‌کردم هر سال که من بزرگتر می‌شم، مامان و بابام یه سال پیرتر می‌شن و مادربزرگ و پدربزرگم یه سال به مرگ اجباری نزدیکتر.
جالبترین چیزی که برام
اون وسط پیش اومد این بود که، اگر یکی بیاد بهم بگه تو سه ماه دیگه می‌میری، من واقعن هیچ نقشه‌ای که چجوری این سه ماه رو بگذرونم، ندارم. ترجیح می‌دم همون لحظه تموم بشه بره پی کارش.
جالب تر از اون هم اینه که، من تمام زندگیم رو جوری برنامه ریزی کردم که به اولین هدف‌هاش هم تا دو سه سال دیگه نمیرسم، چه برسه به اون اصلی‌هاش. که تازه باید کونِ خودم رو برای دونه دونش پاره کنم.
و از همه بدتر اینکه، ما از زندگی چیزی به جز غذا و خواب و سکس نمی‌خواهیم. ولی تا حوصلمون سر می‌ره، دلمون می‌خواد نقش ِ خدا رو بازی کنیم.این رو دیگه نمیدونم از کدوم یکی از این تفاوت‌های بلقوه‌ای که ما رو از حیوون بودن جدا می‌کنه، می‌گیریم.
در آخر هم، باشد که راهِ راست، راه ما باشد.

Friday, July 24, 2009


صحنه، یه حیاط بزرگ با کلی‌ چمن، گوشه‌ای سنگ‌فرش شده، نیمکت زیر درخت بید مجنون که برگ‌هاش ریخته روی زمین.
یک دختر، با موهای بلند، در حال تکاندن خاک‌سیگارش روی زمین، و صورت آرایش شده، خیس به اشک‌های سیاه از رنگ ریمل دور چشم، در لباس قرمز با کفش جلو‌باز و ناخن‌های لاک زده.

Saturday, June 20, 2009

و هنگامی که مردم با خون خوی می‌گیرند.
و آنگاه که از برای مرگ، اشک در چشمانم حلقه می‌زند.
به چه کسی پناه ببرم؟

Saturday, June 13, 2009

انگار من که بیست سالم شد به دل‌ه مردم آتیش زدن.
دوست دارم غر بزنم و بگم خیلی از اون‌ها که همیشه تولدم رو تبریک می‌گفتن، یادشون رفت.


پ.ن: تقصیر خودشون هم نیست، من خودم هم وقتی مامانم اومد تبریک گفت، یادم نبود.

88/3/23

Wednesday, June 10, 2009

به نظرتون اگه من یه ور رود آمازون واستم، می‌تونم اون ‌ورش رو ببینم؟

Monday, June 8, 2009

آخرین روزها و شاید ساعت‌های تین ایجریم رو دارم می‌گذرونم. نمی‌دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت. ولی هر چی هست، دلم می‌خواد یه اتفاق خارق‌العاده بیافته این تهِ کاری.

Tuesday, May 26, 2009

می‌گن خداوند خر رو شناخت بهش شاخ نداد، انگار من رو هم شناخته.

Saturday, May 23, 2009

کلاس سه ساعته امروز صبح هم تموم شد، تنها نکته‌ای که فهمیدم این بود که سلف یه هفته هست سوسیس بندری آورده.

Saturday, May 16, 2009

-من قیافم به الاغ‌ها می‌خوره؟
-نه، چطور مگه؟
-آخه مردم تا هوس می‌کنن، می‌خوان سوار بشن.

Friday, May 15, 2009

آخه آدم چقدر باید خود بین باشه که برای راحتی‌ خودش، کلی‌ آدم دیگه رو به دردسر بیاندازه. حالا من آنچنان دروغِ بزرگی‌ گفتم که خودم هم باورم شده.

Wednesday, May 13, 2009

الان تمام فکر و ذکرم شده، واقعیت. همش به این فکر می‌کنم که چه چیزی واقعیِ و چه چیزی نیست. هر چی‌ که پیش میاد، واقعیت رو در نظر می‌گیرم. بدبختی هم اینجاست که اون چیزی که از پیش آمد می‌خوام، کاملن در خلاف اون چیزی که من ازش به عنوان واقعیت برداشت می‌کنم.
اینقدر گیجم که نمی‌دونم باید چی‌ کار کنم، در اصل تصمیم گرفتم کاری نکنم، فعلن بشینم، ببینم چی‌ واقعیت هست چی‌ نیست. تازه بزرگترین مشکلم هم اینه که قدرت پیش‌بینی‌ام رو از دست دادم. قدیما قشنگ حدس میزدم آدم‌ها چی‌ کار می‌خوان بکنن یا چی‌ کار دارن می‌کنن، اما الان فکر می‌کنم همه اونا یه توهم غیر واقعی بوده. در اصل من حدس نمی‌زدم، اون چیزی که خودم ازشون دلم می‌خواست رو پیش‌بینی‌ می‌کردم. جالبی‌ موضوع این بود که هیچ وقت داستان بیشتر از اون که بود، جلو نمی‌رفت و من نمی‌فهمیدم، فکرم درست بوده یا غلط. تنها کاری که می‌تونستم بکنم این بود که برم یقه طرف رو بگیرم و بپرسم: «اینا که من فکر می‌کردم درست بوده؟».

Tuesday, May 12, 2009

یک سال سن، خودش کلی‌ فرقِ. می‌تونه کلی‌ تفاوت ایجاد کنه. وقتی‌ فکر می‌کنی‌، اتفاق‌هایی‌ که توی یک سال می‌ٱفته اون قدر زیاد و غیر قابل پیش‌بینی که پتانسیل تغییر آدم‌ها رو داره. نمیدونم از این چیزها به‌کجا می‌خوام برسم، ولی‌ یه چیزی که دوست دارم بگم اینه که، آدم نمی‌دونه یه سال دیگه از الان کجا قرار داره، حتی بهترین حدس‌ها هم کلی‌ با واقعیت فاصله دارن.
البته گفته من شاید همه جا صادق نباشه، اما وقتی‌ با دقت نگاه می‌کنی‌، نشونَش رو همه جا میبینی‌.
شاید هم دلم می‌خواست بگم که زندگی‌ هر آدمی‌ به راهی‌ میره، که تصمیم گرفته بره، باز‌هم اماش اینه که چی‌ شد اینجوری تصمیم گرفت، یا اصلن چی‌ شد که یه دفعه این موقعیت پیش اومد تا اون تصمیم بگیره.
نمیدونم درست میگم یا نه، ولی‌ یه تئوری هست که می‌گه. اگر زندگی‌ آدم رو یه خط در نظر بگیریم، سر هر تصمیم یا اتفاقی‌ چند شاخه می‌شه. و ما یکیش رو انتخاب می‌کنیم. اون هم می‌شه خط زندگی ما‌ها. چه با آگاهی انتخاب کنیم چه بدون آگاهی‌، یا شاید هم تأثیر انتخاب دیگران بوده.
حالا دوست دارم درنظر بگیریم که به چه اندازه زیادی ممکن هست این خط، هی‌ شاخ‌و‌برگ پیدا کنه. هر کدوم خط جدیدی بشه واسه خودش و طبق این روال پیش بره. یک درختی بسیار بزرگ‌ پیش میاد، که واقعن غیر قابل تصوره. حالا این تئوری میگه‌ که هر وقت یه دونه از این شاخ‌وبرگ‌ها به وجود میاد، یه جهان موازی درست می‌شه که اونجا یا ما اون یکی‌ تصمیم رو گرفتیم یا اون یکی اتفاق افتاده.
حالا در نظر بگیرد که ما می‌تونستیم تمام این‌ها رو ببینیم. بهترین رو انتخاب بکنیم و طبق اون پیش بریم. و به اونی‌ پایانی که دوست داریم برسیم. ولی با دقت که نگاه کنی‌، متوجه می‌شی که بازهم انتخاب کردی‌. یه معیار‌هایی‌ داشتی برای خوب و بد، طبق اون‌ها انتخاب کردی. و توی این زندگی جدیدی که می‌کنی مطمئنن معیارهات عوض می‌شه و دوباره روز از نو زندگی از نو‌.
من نمی‌خوام
از این نوشته‌ها نتیجه خاصی‌ بگیرم، فقط می‌خوام بگم که نباید زندگی‌ رو سخت گرفت. شیرینی‌ زندگی‌ به این ندونستنِشِ که چی‌ می‌شه و تو چه خواهی‌کرد. و اینکه این‌ها فقط یک باره و برگشت نداره.

الان فهمیدم اگه قراره نقاشی زندگیم زیبا باشه، باید از قاب درش بیارم، مچالش کنم، یه گوشَشو بسوزونم، بعد هم کج بزنَمش به دیواری خالی‌ از هر نقاشی دیگه.

Sunday, May 10, 2009

کوتاه است. بلند می‌شود. سایه‌ است. می‌میرد. شب می‌شود.

Friday, May 8, 2009

مينای کنعان رو ديدم(خلاصه)، دلم براي عليش سوخت.