Someday i will stop typing and start talking.
Sunday, September 27, 2009
Wednesday, September 23, 2009
Thursday, September 10, 2009
به عنوانِ کسی که از بچگی فکر میکرد، هر وقت پیر بشه نه موهاش میریزه و نه سفید میشه. دیدن دوتا تار مو، روی کیبورد، زجر آوره. حتی اگه به عقب رفتن موهاش توجه نکنه.
امروز داشتم فکر میکردم هر سال که من بزرگتر میشم، مامان و بابام یه سال پیرتر میشن و مادربزرگ و پدربزرگم یه سال به مرگ اجباری نزدیکتر.
جالبترین چیزی که برام اون وسط پیش اومد این بود که، اگر یکی بیاد بهم بگه تو سه ماه دیگه میمیری، من واقعن هیچ نقشهای که چجوری این سه ماه رو بگذرونم، ندارم. ترجیح میدم همون لحظه تموم بشه بره پی کارش.
جالب تر از اون هم اینه که، من تمام زندگیم رو جوری برنامه ریزی کردم که به اولین هدفهاش هم تا دو سه سال دیگه نمیرسم، چه برسه به اون اصلیهاش. که تازه باید کونِ خودم رو برای دونه دونش پاره کنم.
و از همه بدتر اینکه، ما از زندگی چیزی به جز غذا و خواب و سکس نمیخواهیم. ولی تا حوصلمون سر میره، دلمون میخواد نقش ِ خدا رو بازی کنیم.این رو دیگه نمیدونم از کدوم یکی از این تفاوتهای بلقوهای که ما رو از حیوون بودن جدا میکنه، میگیریم.
در آخر هم، باشد که راهِ راست، راه ما باشد.
Labels > حالم خوب نیست، انگار, زر مفت, غر, مرزی نیست, نمی فهمم