همیشه میخواستم یه داستان بنویسم و این طوری شروعش کنم. "روزی روزگاری یه پسر بچه کوچولویی بود." تا میرسیدم به اینجاش بی خیال میشدم. چون دیگه خیلی کلیشه بود. ولی همش دوست داشتم اینجوری ادامش بدم. " پسر کوچولوی داستان ما با مادرش توی کلبهای در دامنه کوهی زندگی می کردند. کلبهی آنها که درست وسط یه دشت سر سبز واقع شده بود، سقف ناودونی قرمز رنگی داشت. " راستش رو بخوایید تا اینجا که داستان معلومه، بقیش رو هم خودتون میدونید که، "پسر داستان ما هر روز می رفته توی دشت بازی کنه. یک روزی که مشغول بازی بوده، ناگهان میفهمه که یکی از گوسفنداشون نیست. هر چی صداش میزنه، پیداش نمیشه. " خوب حالا باید واستون تعریف کنم که، پسر بچه کوچولوی داستان ما باید خودشو برای سفری خطرناک آماده کنه. در طول سفر براش کلی ماجرا پیش میاد و چیزهای جدید رو یاد میگیره. در آخر هم گوسفندش رو پیدا میکنه و با کوله باری از تجربه، شاد و شنگول برمیگرده کلبشون. اما من اصلن از این داستان خوشم نیومد. دوست دارم اینجوری باشه که، "خوشبختانه پسر بچه کوچولوی داستان ما توی کلبشون های اسپید اینترنت داشتن. تا میفهمه گوسفندش گم شده، میپره توی کلبشون. و از اونجایی که پسر داستان ما زیر پوست گوسفنداش جی پی اس کار گذاشته بود، کامپیوترش رو روشن میکنه. سایت اون شرکتی که جیپیاس ازش خریده بود رو لود میکنه. وارد اکانتش میشه و روی عکس گوسفندی که گم شده کلیک میکنه. سایت سریع یه نقشه باز میکنه و محل فعلی گوسفند رو بهش نشون میده. پسر کوچولوی داستان ما از اینکه گوسفندش سالمه، خوشحال میشه. گوشی تلفن رو بر میداره. به مامانش زنگ میزنه و میگه که سر راه که داره میاد گوسفند رو هم بر داره بیاره با خودش. پسر داستان ما بعد از این همه استرسی که بهش وارد شد، برای اینکه استراحتی کرده باشه گوگل ریدرش رو باز میکنه تا امروز، هم چیز های جدید بخونه و یاد بگیره و تجربه کنه. تازه، این تجربش رو توی بلاگش مینویسه تا همه ی پسر بچههای کوچولویی که توی کلبههاشون با ماماناشون زندگی میکنن، بخونن. که اگه گوسفندشون گم شد، راحت پیداش کنن و مثله پسر بچه کوچولوی داستان ما بهشون استرس وارد نشه."
Saturday, June 28, 2008
Labels > حالم خوب نیست، انگار
میمیرم واسه اونایی که یه پارگرف در مورد دوری از معشوق مینوسن، بعد میگن منظوری ندارم از روی بیکاری نوشتم.
Labels > نتایج اجتماعی بودن
Friday, June 27, 2008
Thursday, June 12, 2008
دوست ندارم بزرگ شم. بزرگ شدن رو شکست می بینم. اما مجالی نیست.
تو این یک سالی که از زندگیم گذشت ،چیزهای تازه دیدم. چیزایی که باعث گم کردن آرزوهام شدن. حالا آرزوها هستن ولی راه رسیدن بهشون از زمین تا آسمون فرق کرده. کلی مخلفات بهشون اضافه شده. تازه الان یه چیزهایی برام مهم شدن، که قبلن احمقانه بودن. نمیخوام سر خودم رو درد بیارم، ولی فقط میخوام بگم که اگر هر سال قرار به این اندازه من تغییر کنم، آخرش برام چیزی به نام عقیده می مونه یا نه؟
توی این سالی که گذشت چیز جالب زیاد دیدم، که برای بقییه آدما عادی بود و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودم رو درگیر نکنم. حالا آرزوی سالی رو دارم با آرامش، که بتونم به فکرهام سر و سامون بدم. کارایی که باید انجام بدم رو به بهترین شکل تموم کنم و یه دوست خوب هم پیدا کنم، بد نیست.
خلاصه من بزرگ شدم . دوست نداشتم، ولی بزرگ شدم. بنابراین تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که مثل خودم باشم و بس.
Labels > مرزی نیست