Thursday, January 31, 2008

Wednesday, January 30, 2008

A teacher asked her class, "What do you want out of
life?"

A little girl in the back row raised her hand and
said, "All I want out of life is four little animals,
just like my Mom always says".

The teacher asked, "Really and what four little
animals would that be?"

The little girl said, "A Mink on my back, a Jaguar in
the garage, a Tiger in bed and a Jackass to pay for
all of it."

The teacher fainted.


شاگردي از استادش پرسيد عشق چيست؟
استاد گفت به گندم زار برو و پرخوشه ترين گندم را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار يادت باشد كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني. شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني بازگشت. استاد پرسيد چه آورده اي؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ . هرچه جلو تر مي رفتم خوشه هاي پر پشت تر مي ديدم و به اميد پيدا كردن پر پشت ترين تا انتهاي گندم زار رفتم.
استاد گفت عشق يعني همين.


شاگرد پرسيد پس ازدواج چيست؟
استاد به شاگرد گفت به جنگل برو و بلند ترين درخت را بياور ولي به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب بازگردي. شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با يك درخت برگشت. استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد؟ و او در جواب گفت كه به جنگل رفتم و اولين درخت بزرگي را كه ديدم، انتخاب كردم، ترسيدم كه اگر باز هم جلو تر بروم دست خالي برگردم.
استاد گفت: ازدواج هم يعني همين.






حرفم نمیاد.



Thursday, January 24, 2008

با خودم گفتم خانه کوچک شماره سه طبقه 17 چه جوری بود؟

خانه کوچک طبقه 17 پر بود از کتابهای خواندنی، همون هایی که من دلم می خواست بخوانم. پر بود از فیلم های دیدنی، همون هایی که من دلم می خواست ببینم. خانه کوچک شماره سه طبقه 17 یک استخر کوچیک داشت، همونی که من دلم می خواست توش شنا کنم. خانه کوچک آرزوهای من توی طبقه 17 بود، همون طبقه ای که دوست داشتم ازش بپرم توی دریا و اونجا غواصی کنم. خانه کوچک شماره سه طبقه 17 همون خونه ای بود که دلم می خواست بگذارمش توی چمدون و همه جا ببرمش. تازه خانه کوچک شماره سه طبقه 17 پر بود ار کامپیوتر و تلویزیون، که همشون مال من بود.



Wednesday, January 23, 2008

کاش مردم دنیا رو چند دسته می کردن و منو توی هیچ کدومشون راه نمیدادن.



کاش شعور خریدنی بود.


منم کلی پول داشتم و واسه همه یکی می خریدم.

هدفم رو در آینده گم کردم.

ای کاش زودتر پیدا بشه.

ای کاش در کوچکی زودتر بزرگ می شدم.
که الان آرزوی کوچک بودن نکنم.

قدیما تفکراتم رو با کلی خط بی ربط نقاشی می کردم. حالا بی اندازه فکرهام نازل شده که مجبورم بنویسمشون.



روزی نیست که از کارهای دیروزم احساس شرم نکنم.

به نظر من آدمها رو میشه توی این دو دسته هم جا داد:
دسته اول، اونایی هستن که برای تو ارزش قائل اند.
و دسته دوم، اونایی هستن که برای تو ارزش قائل نیستند.



پ.ن اول: خطرناک اینه که بیشتر اونایی که فکر می کنی و ادعا می کنن که برات ارزش قائل توی دسته دوم هستن.

پ.ن دوم: خطرناک تر اینه که تو بیشتر اونایی که برات ارزش قائل هستن رو توی دسته دوم می گذاری.



Saturday, January 19, 2008

اگر می خواهی عشق را بفهمی ، آزادی را بیاموز .

روان نویسی سیاه دارم که هر وقت دلم می گیره، برش می دارم و باهاش نقاشی می کشم. ولی دیگه وسوسه نمی شم برش دارم. حالا مداد نکی پنج دهمی دارم، که هر وقت دستم می گیرم، باهاش مینویسم و دیگه وسوسه نمی شوم بگذارمش زمین.

Thursday, January 17, 2008

Valium said to me, I'll take you seriously
And we'll come back as someone else
who's better than yourself today

p.s. James Blunt - Give Me Some Love

در رادیو، مصاحبه ای پخش می شد راجع به مبازره با بدحجابی مردان و زنان! مشخص است که همه موافق بودند و حمایت می کردند. تا بالاخره نوبت مردی رسید که در این جریان ها گرفتار شده بود و به جرم بدحجابی ماشینش برای چند روز توقیف بود (برای گرفتن خلافی و پرداخت جریمه ها و اجاره پارکینگ و ...). وی تنها جمله ای که گفت این بود که "لطفاً کاری کنید که ماشین ها را بتوان زودتر بازپس گرفت. چون ما ماشین ها را احتیاج داریم"!

یاد حکایتی قدیمی افتادم اندر باب ظلم پذیری مردم ما که (یکی از روایتهای) آن را اینجا با کمی سانسور می خوانیم:

می گویند در روزگارهای قدیم، شاهی بود که وزیر دانشمندی داشت. هزینه دربار زیاد بود و وزیر پیشنهاد افزایش مالیاتها را داد. شاه می ترسید که چنین کاری موجب شورش مردم شود. اما وزیر معتقد بود که مردم اهل شورش نیستند. برای اثبات ادعا آزمایشی ترتیب داده شد.

گفتند هرکس که از دروازه های شهر عبور می کند، باید یک سکه طلا پرداخت کند.
خبری نشد. مردم می پرداختند و می رفتند.
تعداد سکه ها را به دو سکه، سه سکه و در نهایت ده سکه افزایش دادند.
خبری نشد. مردم همچنان می پرداختند و میرفتند.

تصمیم گرفتند آزمایش را تغییر دهند. گفتند کسانی بر دروازه بایستند و هر کسی که از دروازه می گذشت، یک بار مورد تجاوز قرار بگیرد.
شاه و وزیر منتظر نتیجه بودند اما باز هم صدای اعتراضی بلند نشد. تا این که سربازان روزی گفتند: اعلیحضرتا! مردی به شکایت آمده است! شاه و وزیر با هیجان گفتند مرد را بیاورید. مرد آمد. با لکنت و سختی گفت:
" اعلللی حضرتتتتا! خواستم تقاضا کننننم تعداد تجاوز کنندگان در ددددروازه ها را افزایش ددددهید تا مردم اینگوننننننه در صف های طویللللللل نایسیتندددد"!

راست می گویند که افسانه های هر ملتی از واقعیت های تاریخی آن ملت واقعی ترند!






زیر دیواری که ازش کلی سیم آویزونه، ایستادم. به بالا که نگاه می کنم. همه اون سیم ها به هم گره خوردن. فقط میدونم باید از اون سیم ها بکشم. یکی رو می کشم، یه دفعه کلی چیزمیز از اون بالا میخوره تو سرم. داد میزنم :« نامردا من فقط یه سیم کشیدم، چرا این همه...؟؟!! » ولی بازم باید بکشم. شاید این بار چیزی نیفته. اما بار دوم بیشتر چیز خورد تو سرم. می شینم و دونه دونه سیم ها رو دنبال می کنم، شاید به اونی که دوست دارم برسم. انتخاب می کنم. با تمام وجود می کشمش ولی به جاش هزارتا چیزی که نمی خوام می ریزه، بزرگ و سنگین. جاخالی هم تأثیر نداره، خلاصه می خورن به من. دیگه توان تحمل یه ضربه دیگه رو ندارم. تصمیم می گیرم همان جا بشینم و هیچ سیمی رو نکشم. که حداقل اگر چیزی افتاد، بتونم جاخالی بدم.



Wednesday, January 16, 2008

نمی فهمم چرا همه کاری می کنن که من رو مجبور بشم اون طوری که اونا دوست ندارن، رفتار کنم. به زبان دیگه ، اگه دوبار به یه نفر بخندی پر رو میشه و دیگه از کولت پایین نمیاد.



Tuesday, January 15, 2008

عشق بی قاف بی شین بی نقطه

اوایل کوچک بود. یعنی من این طور فکر میکردم. اما بعد بزرگ و بزرگترشد. آن قدر که دیگر نمی شد آن را در غزلی یا در قصه ای یا حتی دلی حبس کرد. حجم اش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیز هایی که حجم شان بزرگتر ازدل می شود، می ترسم. ازچیزهای که برای نگاه کردن شان – بس که بزرگ اند- باید فاصله بگیرم، می ترسم. از وقتی که فهمیدم ابعاد بزرگی اش را نمی توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در « دوستت دارم » خلاصه اش کنم، به شدت ترسیدم. از حقارت خودم لجم گرفته است.از ناتوانایی کوچک روح ام. فکرمیکردم همیشه کوچک تر از من باقی خواهد ماند. فکر می کردم که این من هستم که او را آفریده ام و برای همیشه آفریده من باقی خواهد ماند. اما نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت.آن قدر که من مقهور آن شدم. آن قدر که وسعت اش از مرزهای « دوست داشتن » فراتر رفت. آن قدر که دیگر از من فرمان نمی برد. آن قدر که حالا می خواهد مرا در خودش محو کند. اکنون با همه توانی که برایم باقی مانده است می گویم « دوستت دارم » تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روح ام احساس می کنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظه ای هم که شده، یبندازم روی زمین .


حکایت عشق بی قاف بی شین بی نقطه از مصطفی مستور



No matter what, time change and thing are different. The problem is I don’t want them to be.

دیگه دوست ندارم قیافه بیشتر آدم ها رو دوبار ببینم.



امروز توی خیابون احساس اون دیوانهایی رو داشتم، که مردم از کنارشون رد می‌شن توی دلشون می‌گن « آخه...».

Sunday, January 13, 2008

روی تختم دراز کشیدم، از تنهاییم لذت می‌بردم، فقط توی راهروی رویاهام می‌دویدم، از این اتاق به این اتاق، توشون یه چیزهایی رو ور می‌دارم، می‌ریزم توی سطل آشغال.

سطل رو توی سکوت سفیدش رها می‌کنم، دور میره، پررنگتر می‌شه، ولی منم دیگه هیچی نمی‌شنوم.