میگن خداوند خر رو شناخت بهش شاخ نداد، انگار من رو هم شناخته.
Tuesday, May 26, 2009
Saturday, May 23, 2009
کلاس سه ساعته امروز صبح هم تموم شد، تنها نکتهای که فهمیدم این بود که سلف یه هفته هست سوسیس بندری آورده.
Labels > زر مفت
Saturday, May 16, 2009
-من قیافم به الاغها میخوره؟
-نه، چطور مگه؟
-آخه مردم تا هوس میکنن، میخوان سوار بشن.
Labels > دکتر برنا, زر مفت, نتایج اجتماعی بودن, نمی فهمم, نوشته تقویم مشکی
Friday, May 15, 2009
آخه آدم چقدر باید خود بین باشه که برای راحتی خودش، کلی آدم دیگه رو به دردسر بیاندازه. حالا من آنچنان دروغِ بزرگی گفتم که خودم هم باورم شده.
Labels > نتایج اجتماعی بودن, نوشته تقویم مشکی
Wednesday, May 13, 2009
الان تمام فکر و ذکرم شده، واقعیت. همش به این فکر میکنم که چه چیزی واقعیِ و چه چیزی نیست. هر چی که پیش میاد، واقعیت رو در نظر میگیرم. بدبختی هم اینجاست که اون چیزی که از پیش آمد میخوام، کاملن در خلاف اون چیزی که من ازش به عنوان واقعیت برداشت میکنم.
اینقدر گیجم که نمیدونم باید چی کار کنم، در اصل تصمیم گرفتم کاری نکنم، فعلن بشینم، ببینم چی واقعیت هست چی نیست. تازه بزرگترین مشکلم هم اینه که قدرت پیشبینیام رو از دست دادم. قدیما قشنگ حدس میزدم آدمها چی کار میخوان بکنن یا چی کار دارن میکنن، اما الان فکر میکنم همه اونا یه توهم غیر واقعی بوده. در اصل من حدس نمیزدم، اون چیزی که خودم ازشون دلم میخواست رو پیشبینی میکردم. جالبی موضوع این بود که هیچ وقت داستان بیشتر از اون که بود، جلو نمیرفت و من نمیفهمیدم، فکرم درست بوده یا غلط. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که برم یقه طرف رو بگیرم و بپرسم: «اینا که من فکر میکردم درست بوده؟».
Tuesday, May 12, 2009
یک سال سن، خودش کلی فرقِ. میتونه کلی تفاوت ایجاد کنه. وقتی فکر میکنی، اتفاقهایی که توی یک سال میٱفته اون قدر زیاد و غیر قابل پیشبینی که پتانسیل تغییر آدمها رو داره. نمیدونم از این چیزها بهکجا میخوام برسم، ولی یه چیزی که دوست دارم بگم اینه که، آدم نمیدونه یه سال دیگه از الان کجا قرار داره، حتی بهترین حدسها هم کلی با واقعیت فاصله دارن.
البته گفته من شاید همه جا صادق نباشه، اما وقتی با دقت نگاه میکنی، نشونَش رو همه جا میبینی.
شاید هم دلم میخواست بگم که زندگی هر آدمی به راهی میره، که تصمیم گرفته بره، بازهم اماش اینه که چی شد اینجوری تصمیم گرفت، یا اصلن چی شد که یه دفعه این موقعیت پیش اومد تا اون تصمیم بگیره.
نمیدونم درست میگم یا نه، ولی یه تئوری هست که میگه. اگر زندگی آدم رو یه خط در نظر بگیریم، سر هر تصمیم یا اتفاقی چند شاخه میشه. و ما یکیش رو انتخاب میکنیم. اون هم میشه خط زندگی ماها. چه با آگاهی انتخاب کنیم چه بدون آگاهی، یا شاید هم تأثیر انتخاب دیگران بوده.
حالا دوست دارم درنظر بگیریم که به چه اندازه زیادی ممکن هست این خط، هی شاخوبرگ پیدا کنه. هر کدوم خط جدیدی بشه واسه خودش و طبق این روال پیش بره. یک درختی بسیار بزرگ پیش میاد، که واقعن غیر قابل تصوره. حالا این تئوری میگه که هر وقت یه دونه از این شاخوبرگها به وجود میاد، یه جهان موازی درست میشه که اونجا یا ما اون یکی تصمیم رو گرفتیم یا اون یکی اتفاق افتاده.
حالا در نظر بگیرد که ما میتونستیم تمام اینها رو ببینیم. بهترین رو انتخاب بکنیم و طبق اون پیش بریم. و به اونی پایانی که دوست داریم برسیم. ولی با دقت که نگاه کنی، متوجه میشی که بازهم انتخاب کردی. یه معیارهایی داشتی برای خوب و بد، طبق اونها انتخاب کردی. و توی این زندگی جدیدی که میکنی مطمئنن معیارهات عوض میشه و دوباره روز از نو زندگی از نو.
من نمیخوام از این نوشتهها نتیجه خاصی بگیرم، فقط میخوام بگم که نباید زندگی رو سخت گرفت. شیرینی زندگی به این ندونستنِشِ که چی میشه و تو چه خواهیکرد. و اینکه اینها فقط یک باره و برگشت نداره.
Labels > زر مفت
الان فهمیدم اگه قراره نقاشی زندگیم زیبا باشه، باید از قاب درش بیارم، مچالش کنم، یه گوشَشو بسوزونم، بعد هم کج بزنَمش به دیواری خالی از هر نقاشی دیگه.
Labels > حالم خوب نیست، انگار, زر مفت, مرزی نیست, نمی فهمم, نوشته تقویم مشکی
Sunday, May 10, 2009
کوتاه است. بلند میشود. سایه است. میمیرد. شب میشود.
Labels > حالم خوب نیست، انگار, زر مفت, نوشته تقویم مشکی