Saturday, June 20, 2009

و هنگامی که مردم با خون خوی می‌گیرند.
و آنگاه که از برای مرگ، اشک در چشمانم حلقه می‌زند.
به چه کسی پناه ببرم؟

Saturday, June 13, 2009

انگار من که بیست سالم شد به دل‌ه مردم آتیش زدن.
دوست دارم غر بزنم و بگم خیلی از اون‌ها که همیشه تولدم رو تبریک می‌گفتن، یادشون رفت.


پ.ن: تقصیر خودشون هم نیست، من خودم هم وقتی مامانم اومد تبریک گفت، یادم نبود.

88/3/23

Wednesday, June 10, 2009

به نظرتون اگه من یه ور رود آمازون واستم، می‌تونم اون ‌ورش رو ببینم؟

Monday, June 8, 2009

آخرین روزها و شاید ساعت‌های تین ایجریم رو دارم می‌گذرونم. نمی‌دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت. ولی هر چی هست، دلم می‌خواد یه اتفاق خارق‌العاده بیافته این تهِ کاری.