Tuesday, January 15, 2008

عشق بی قاف بی شین بی نقطه

اوایل کوچک بود. یعنی من این طور فکر میکردم. اما بعد بزرگ و بزرگترشد. آن قدر که دیگر نمی شد آن را در غزلی یا در قصه ای یا حتی دلی حبس کرد. حجم اش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیز هایی که حجم شان بزرگتر ازدل می شود، می ترسم. ازچیزهای که برای نگاه کردن شان – بس که بزرگ اند- باید فاصله بگیرم، می ترسم. از وقتی که فهمیدم ابعاد بزرگی اش را نمی توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در « دوستت دارم » خلاصه اش کنم، به شدت ترسیدم. از حقارت خودم لجم گرفته است.از ناتوانایی کوچک روح ام. فکرمیکردم همیشه کوچک تر از من باقی خواهد ماند. فکر می کردم که این من هستم که او را آفریده ام و برای همیشه آفریده من باقی خواهد ماند. اما نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت.آن قدر که من مقهور آن شدم. آن قدر که وسعت اش از مرزهای « دوست داشتن » فراتر رفت. آن قدر که دیگر از من فرمان نمی برد. آن قدر که حالا می خواهد مرا در خودش محو کند. اکنون با همه توانی که برایم باقی مانده است می گویم « دوستت دارم » تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روح ام احساس می کنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظه ای هم که شده، یبندازم روی زمین .


حکایت عشق بی قاف بی شین بی نقطه از مصطفی مستور